اخره عشق

سلام خوش اومدین به وبلاگه خودتون


 

لیلی و مجنون

 



 

 

در روزگاراني دور در قبيله اي از ديار عرب به نام قبيله عامريان رييس قبيله كه مردي

 

كريم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگيري بينوايان و مستمندان مشهور، به همراه همسر
 

زيبا و مهربانش زندگي شاد و آرام و راحتي داشتند. اما چيزي مثل يك تندباد حادثه آرامش
 

زندگي آنها را تهديد مي كرد. چيزي كه سبب طعنه حسودان و ريشخند نامردمان شده بود.
 

رييس قبيله فرزندي نداشت. و براي عرب نداشتن فرزند پسر، حكم مرگ است و
 
 

سرشكستگي..
 
.

رييس قبيله هميشه دست طلب به درگاه خدا بر مي داشت و پس از حمد و سپاس نعمتهاي

 

او، عاجزانه درخواست فرزندي مي كرد...
 

دعاها و درخواستهاي اين زوج بدانجا رسيد كه خداوند آنها را صاحب فرزندي پسر كرديد.


در سحرگاه يك روز زيباي بهاري صداي گريه نوزادي، اشك شوق را بر چشمان رييس

 

قبيله – كه ديگر گرد ميانسالي بر چهره اش نشسته بود – جاري كرد:


 

 

 

 

ايزد به تضرعي كه شايد *** دادش پسري چنانكه بايد

 

 

 

 

 

سيد عامري – رييس قبيله – به ميمنت چنين ميلادي در خزانه بخشش را باز كرد و جشني
 

 
مفصل ترتيب داد.
 
 

نهايت دقت و وسواس در نگهداري كودك بعمل آمد، بهترين دايگان، مناسب ترين لباسها و


خوراكها براي كودك دردانه فراهم گرديد. زيبايي صورت كودك هر بيننده اي را مسحور

خويش مي كرد. نام كودك را؛ قيس؛ نهادند، قيس ابن عامري

روزها و ماهها گذشت و قيس در پناه تعليمات و توجهات پدر بزرگتر و رشيدتر مي شد.


 

در سن 10 سالگي به چنان كمال و جمالي رسيد كه يگانه قبايل اعراب لقب گرفت:


 

 

 

 

هر كس كه رخش ز دور ديدي *** بادي ز دعا بر او دميدي

 
 


شد چشم پدر به روي او شاد *** از خانه به مكتبش فرستاد


 

 

 

 

در مكتبخانه گروهي از پسران و دختران، همدرس و همكلاس قيس بودند. در اين ميان

 

دختري از قبيله مجاور هم در كلاس مشغول تحصيل بود. نورسيده دختري كه تا انتهاي
 

 

داستان همراه او خواهيم بود:


 

 

 

 

آفت نرسيده دختري خوب *** چون عقل به نام نيك منسوب

 
 


محجوبه بيت زندگانی *** شه بيت قصيده جوانی


 

 

 

 

دختري كه هوش و حواس از سر هر پسري مي ربود. دختري كه؛ قيس؛ نيز گه گداري از

 

زير چشمان پرنفوذش نگاهي از هواخواهي به او مي انداخت و در همان سن كم شيفته
 
 

 

زيبايي و مهربانيش شده بود. دختري به نام؛ ليلي؛


 

 

 

 

در هر دلي از هواش ميلي *** گيسوش چو ليل و نام ليلی

 

از دلداريي كه قيس ديدش *** دل داد و به مهر دل خريدش

 


او نيز هواي قيس مي جست *** در سينه هر دو مهر مي رست


 

 

 

 

زان پس درس و مكتب بهانه اي بود براي ديدار، براي حضور و براي همنفسي. نو باوگان

 

ديگر به نام درس و مدرسه فرياد سر مي دادند و خروش قيس و ليلي براي همديگر بود.

هر روز ليلي با چهره اي آميخته به رنگ عشق و طنازي و قيس با قدمهايي مردانه و


نيازمندانه فقط به آرزوي ديدار هم قدم به راه مكتب مي گذاشتند. تا جايي كه عليرغم


 

مراقبتهاي اين دو، احوالات آنها بگونه اي نبود كه مانع افشاي سر نهانيشان شود:


 

 

 

 

عشق آمد و كرد خانه خالي *** برداشته تيغ لاابالي

 

غم داد و دل از كنارشان برد *** وز دلشدگي قرارشان برد


اين پرده دريده شد ز هر سوی *** وان راز شنيده شد به هر كوي


كردند شكيب تا بكوشند *** وان عشق برهنه را بپوشند

 


در عشق شكيب كي كند سود *** خورشيد به گل نشايد اندود


 

 

 

 

تصميم گرفتند زماني با عدم توجه ظاهري به هم آتش اين عشق را كه در زبان مردم افتاده

 

بود خاموش كنند اما هر دو پس از مدتي كوتاه صبر و قرار از كف مي دادند، نگاههاي
 

 

آندو كه به هم مي افتاد هر چه راز بود از پرده برون مي افتاد. بقول سعدي:


 

 

 

 

سخن عشق تو بي آنكه بر آيد بزبانم

 
 


رنگ رخساره خبر مي دهد از سر نهانم


 

 

 

 

اين ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف ليلي به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت

 

 

بيشتري اعلام مي شد اما قيس كسي نبود كه قادر به پرده پوشي باشد، كار بدانجا رسيد كه
 
 
قيس را؛ مجنون؛ ناميدند:


 

 

 

 

يكباره دلش ز پا در افتاد *** هم خيك دريد و هم خر افتاد

 
 


و آنان كه نيوفتاده بودند *** مجنون لقبش نهاده بودند


 

 

 

 

اين آواي عاشقي چنان گسترده شد كه تصميم گرفتند اين دو را – كه جواناني بالغ شده بودند

 

– از هم جدا كنند.افتراقي كه آتش عشق را در دل آنان شعله ورتر ساخت. ليلي در گوشه

تنهايي خود اشك مي ريخت و مجنون آواره كوچه ها شده بود و اشكريزان سرود عاشقي

مي خواند. كودكان به دنبال او راه مي افتادند؛ مجنون مجنون؛ مي كردند و گروهي سنگش
 

 

مي زدند:


 

 

 

 

 

او مي شد و مي زدند هر كس *** مجنون مجنون ز پيش و از پس

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:,ساعت 17:3 توسط سعید علیزاده| |


Power By: LoxBlog.Com